٢٢‏/١٢‏/٢٠٠٦


يلدا

عمرتون صد شب يلدا
دلتون قد يه دريا
توي اين شباي سرما
يادتون هميشه با ما
يلدا مبارك

١٨‏/١٢‏/٢٠٠٦

امان از دست این سربازی

نمی‌دونین آدم چه حالی میشه وقتی صبح پاشه بخواد بره سربازی، اونوقت تازه بفهمه یکی از ستاره‌هاش شکسته!!
دیروز مثه خیلی از روزای دیگه که میرم سربازی، ساعت 5:50 صبح بیدار شدم. پیراهن، شلوار و پلیور سربازیم را پوشیدم. اومدم بتل بپوشم دیدم وای، یکی از ستاره‌هام نیست. (ستاره‌ها طوری ساخته شدن که یک سوزن در زیر آنها جوش داده شده و از طریق این سوزن به لباس شما وصل می‌شن. حالا سوزن تو بتل جا مونده بود، ولی ستاره سر جاش نبود. افتاده بود زیر چوب لباسی.) تا خواستم کاری بکنم ساعت شده بود 6:15 صبح. بنابراین سرویس پرید. در نهایت احسان را بیدار کردم. ازش سراغ چسب رازی!! را گرفتم و با هر بدبختی بود ستارمو دوباره روبراهش کردم. کلی هم چسب به انگشتام چسبید که هنوز هم سر جاشون محکم واسادن وقصد کنده شدن ندارن. خلاصه سرتونو درد نیارم، مقادیر معتنابهی!! هم پول دادیم به آقای تاکسی، ولی باز هم یک ربع دیر رسیدیم.
بعدش هم که خودمان را فی‌الفور به اتاق تامین نگهبان برای پادگان (در این اتاق غیر از این کار اتفاق دیگری نمی‌افتد.) رساندیم تا اعلام کنیم که طبق برنامه آماده‌ایم تا بر حسن پخت غذای پادگان نظارت کنیم. نکته جالب اینکه هر وقت افسر غذایی می‌شوم، تا چند وقتی از هر گونه غذای پادگانی و رستورانی فراریم، ولی باور کنید دلیلش را نمی‌دانم!! (قابل توجه تمامی فرماندهان، پرسنل و سربازان عزیز که با لذت!! غذای پادگان را میل می‌نمایند.)ولی از پادگان که بگذریم هوای دیشب خیلی باحال بود. ابری با باران بسیار ملایم، از اون بارونایی که سهراب سپهری تو شعرش گفته. یا به قول یکی از دوستان خوش ذوق و عزیزم "هوا دو نفره" بود. البته ما که اجباراً در پادگان بودیم ترجیح دادیم که یا تکنفره لذت ببریم یا چند نفره!!

١٣‏/١٢‏/٢٠٠٦

قصه زندگی، قصه عشق، قصه محبت

شیرینی این قصه کجاست؟
که نه تنها شیرین
بی‌نهایت زیباست
آنکه آموخت به ما درس محبت
می‌خواست
جان چراغان کنی از عشق کسی
به امیدش ببری رنج بسی
تب و تابی بودت هر نفسی
به وصالی برسی یا نرسی
سینه بی‌عشق مباد.
فریدون مشیری